حرفاي خودموني
Monday, April 30, 2007
 
نقطه صفر
ديدي بعضي وقتها كه دلت ميگيره آروم وقرار نداري و دنبال يه چيزه گنگ و نامشخصي هستي كه خودت هم نميدوني اون سگ مصب چيه و كجا قرار داره؟ به همه جا سرك ميكشي به همه اون جاهايي كه تو گوشه ذهنت هست و مدتهاست كه ازشون بي خبر بودي. يادت رفته يا شايد هم كه خودت خواستي يادت بره! سالها سعي كردي پاكشون كني و الان شايد ديگه غبار زمان روشون نشسته، نميدونم شايد. خيلي حرفها هست كه نميشه به كسي بگي يا اينقدر واضح و شفاف هستند كه يادآوريشون يه چيزهايي رو جلوي چشمات ميارن كه حتي خودتم هم ديگه نميخواهي به يادشون بياري، آره حتماً برات پيش اومده. توي اون موقع شايد بري يه گوشه بشيني و زل بزني به اون خيلي دورها، اونقدر دور كه حتي ذهنت هم نتونه به اونجا برسه، به اونجايي كه حس ميكني مدينه فاضله توست، به اونجايي كه همه چيزو همه آدمها، درست همون جايي هستن كه بايد باشن، شايد اونجا نقطه صفرزمين باشه! شايد مدينه فاضله و يا شايد هم نقطه بلاتكليفي باشه. آرمانشهر يا شايد هم نقطه سردرگمي باشه. مرز ميون برزخ و معاد. بهشت و جهنم. اونجا، همونجايي كه سالها براي رسيدنش سعي و تقلا كردي و حالا كه ديگه وقت سفر به نقطه صفر رسيده دست و پات ميلرزه نه تنها دست و پا كه دل و ايمونت هم ميلرزه. ميلرزه تا شايد روزي نقطه صفر برات بهترين جاي زمين باشه، نميدوني شايد وقتي ديگر، آرمانشهر همين كوچه پس كوچه هاي اين شهر شلوغ بود و تو سالها بي هدف بدنبال سيبي گاز زده نقطه صفر رو كند وكاو ميكردي و بعد اين همه سال هيچ نجستي.

نوشته شده توسط رضا 11:30 PM
Wednesday, December 27, 2006
 
نون خامه ای و کباب
داستان این یلدا بازی قشنگ شده، والا مدت خیلی زیادی میشه که حال و حوصله نوشتن ندارم و در ضمن نوشتنم هم نمیاد یعنی این که بجز به چن تا از بچه های وبلاگ نویس، که بیشتر تلفنی یا حضوری در ارتباط هستم، به وبلاگ های دیگه سر نمیزنم که اینم یه دلیل خاصی داره که ایشالا بزودی برطرف میشه.
چن روز پیشا فهمیدم که این مارمولک، منو پرزنت کرده و بعدشم تلفنی دعوا، که خبر مرگت( یعنی خبر مرگم) یه چیزی بگم!
خوب
1: والا از سوسک میترسم، یعنی عجیب از سوسک میترسم، از زمانی که یادم میاد با دیدن سوسک انگار که فرشته مرگو دیدم، جداً فرار میکنم ولی از وقتی ازدواج کردم و دیگه پدرم تشریف ندارن که سوسکها رو بکشن، نشون گیریم با دمپایی خوب شده! در ضمن فراموشکارم، یعنی در ماه به طور متوسط 10 بار دسته کلید خونه و سوئیچ و کارت ماشین و ساعت و انگشتر و موبایلمو گم میکنم وبعد از کلی اعصاب خوردی و تصمیم کبری واسه اینکه اگه پیدا شدن دیگه گمشون نخواهم کرد، پیدا و بازهم گمشون میکنم.
2: از بچه گی عاشق موسیقی بودم، واقعاً دوست دارم و حال میکنم! آهنگ های کلاسیک رو فوق العاده دوست دارم، ولی پاپ گوش میکنم. هم پیانو و هم گیتار میزنم ولی اگه قرار به نمره دادن باشه، از 20 نمره با ارفاق 1 میگیرم! اونم به خاطر تنبلی که دارم و هیچ کاری رو تا آخرش انجام نمیدم.
3: نون خامه ای و چلوکباب رو دوست دارم، اصلاً نمیتونم بگم چقدر چون مقدارش برام تعریف نشده است ولی واقعاً با دیدن اونا هوش از کله ام کوچ میکنه. از هیچ کار مرتبط با خوردن هم، به اندازه ناخنک زدن به کباب، کنار منقل آتبش خوشم نمیاد.
4: اینترنت باعث شد که کلی دوست خوب پیدا کنم ولی از همه مهمتر اینه که باعث بوجود اومدن بزرگترین اتفاق زندگیم، یعنی ازدواجم شد، اولش با کیوان دوست شدم، بعدشم با خواهر ِخانمش، ازدواج کردم، لحظه ای که میخواستم کیوان رو در جریان بذارم و بهش این مژده رو بدم که قراره ما با هم فامیل بشیم ( قابل توجه روزبه) عجیب احساس حماقت میکردم، اونم به خاطر اینکه کاملاً میدونستم که اون آقا با تیز بازی خاصی که داره، کاملاً به داستان پی برده و این از اون نگاه های مخصوصش کاملاً تابلو بود ولی خوب من هرچی میکشم، از ادب زیاده از حد خودمه! میخواستم که ایشون به عنوان بزرگتر در جریان باشن!
5: کاملاً به خدا اعتقاد و ایمان دارم، نماز نمیخونم ولی مطمئن هستم که تمام اتفاقاتی که تو زندگیم رخ داده، خوب و بد، همش به خواست اون و سعی و تلاش من بوده، یعنی اگه خواستم که کاری انجام بدم، چنان به کمکم اومده که وجودشو کاملاً حس کردم و اتفاقات بد هم کاملاً، کارمای اعمال خودم بوده و باعث شده که حواسمو جمع کنم.
خوب، حالا اگه این چن نفر تنبل هم گذارشون به اینجا افتاد بدونن که دعوت شدن
یه مرد امیدوار
خط فاصله، سکوت
نابخشوده
هشت پا
استفراغ

نوشته شده توسط رضا 1:17 PM
Saturday, October 14, 2006
 
حال ما خوب است...
همين جور الكي دلم گرفته، دل هواي سالهاي خيلي دور از اين روزا رو كرده، اون موقع هايي كه از سرويس مدرسه جا موندم، يا اون روز برفي كه گوش به زنگ بودم كه راديو بگه به علت بارش برف، مدارس ابتدايي تعطيلن، يا حتي بعد تر از اون روزا، روزايي كه بزرگتر شده بودم و دانشگاه ميرفتم، حس خوبي كه هيچوقت اون موقع نفهميدمش، حسي كه هر چي از اون روزها بيشتر ميگذره، نبودش بيشتر حس ميشه و دلتنگي منم براش همينطور. دلم براي خيلي چيزا تنگ شده كه فقط نبودشون حس ميشن،‌ فقط نبودشون و اصلاً نميشه با كلمه‌ها ازشون گفت. انگاري كه كلمه‌ها خيلي كم ميارن و نميتونن بار اون حس رو تحمل كنن.
يادته چقدر تهران برف ميومد؟ يادته كه كرايه تاكسي 15 زار بود؟ يادته وقتي كوچيكتر بوديم دغدغه اينو نداشتيم كه فردا چه روزيه، يه روزي بود مثه بقيه روزا چه فرقي ميكرد كه شنبه باشه يا يك شنبه، فقط دوست نداشتيم كه جمعه ها تموم بشن و به شنبه لعنتي كه برابر بود با شروع دوباره مدرسه، وصل بشه.
يادمه نتيجه كنكور رو كه گرفتم و فهميدم كه قبول شدم، فقط به دنياي جديدي كه با دوستاي جديد شروع ميشد فكر كردم. هميشه كشف ناشناخته‌ها هيجان داره، مگه نه؟ اينم يه جورايي جديد و ناشناخته بود. به هر صورت اين فصلي بود كه بايد شروع ميشد و تموم. راستي همه فصلها، تموم ميشن؟ تو چي ميگي؟ نميدونم تموم ميشن يا به بودنشون عادت ميكنيم، يا عادت ميكنيم كه بدون فكر كردن به تموم شدنش، سعي كنيم كه بگذره، فقط. چقدر دوست دارم كه بعضي فصلها زود تموم بشن، خيلي زود
بزرگتر كه شديم تو رفتي سراغ زندگي خودت و منم... ديدن گهگاهي، چيزي بود كه دلخوشيمون بود، تو هم زندگيت جدا شد همونطوري كه زندگي من جدا شد، جدا شد از همه چيزايي كه زماني واسه هر دومون زندگي بود، جدا شد از همه لحظاتي كه با هم بوديم و با هم گريه و خنده مي‌كرديم، جدا شد از همه چيزايي كه بايد يه روزي از زندگيمون ميرفتن بيرون، اونم به حكم گذشت زمان.
...
از خودت بگو اين روزا چه ميكني، اوضاع چطوره؟ ميدونم اگه تو هم به اون لحظه فكر كني، دلت ميگيره، بغضتو مي‌خوري و در حالي كه سعي ميكني منطقي رفتار كني، ميگي: خوب، مراقب خودت باش و در حالي كه چشات معلوم نيست اون دور دورا دنبال چي مي‌گرده، باروني ميشه و اين همون لحظه‌ايه كه آدم خيلي دوست داره كه زودتر بگذره و سنگينيش يه ذره، فقط يه ذره كم بشه.بگذريم، گفتم كه دلم الكي هواي اون روزايي رو كرده كه اصلاً به اين چيزا فكر نميكردم و سبكتر بودم.

نوشته شده توسط رضا 1:46 PM
Sunday, July 30, 2006
 
...
هر كجا هستي
مسير نگاهت را از من پنهان نكن
كه گم مي‌شوم و به خطا مي‌روم

نوشته شده توسط رضا 3:06 PM
Saturday, June 24, 2006
 
انتخاب
بعضي وقتا مي‌شه كه آدم مجبور به انتخاب مي‌شه و اين انتخاب وقتي سختر مي‌شه كه دقيقاً باعث تغيير سرنوشت آدم ميشه و حسابي بين عقل و احساس درگيري راه مي‌افته. زندگي هميشه يه جور انتخابه و اين انتخاب‌ها، شخصيت آدم شكل مي‌ده و تغييراتي كه با خودش داره، به همراه مياره.
انتخاب رشته، انتخاب كار، همسر و هزار تا انتخاب ديگه كه هركدوم مراحل خودشونو دارن. تو زندگيم به اين نتيجه رسيدم كه واسه انتخاب كردن، مشورت كنم، تحقيق كنم و سعي كنم از چم و خم كار سر در بيارم ولي وقتي تصميم گرفتم، ديگه اصلاً به اون موضوع فكر نكنم، اون موقع ديگه كار تموم شده‌است و نمي‌خوام برگردم و بازهم زمان بزارم، دوست دارم انرژي و زماني كه دارم صرف كارهايي بكنم كه تا حالا انجام ندادم و بازهم روزي مي‌رسه كه بايد انتخاب كنم و قصه از اول. راستي، تا حالا شده آرزوي چيزي رو داشته باشي و وقتي كه بهش برسي، شوكه بشي و از خودت بپرسي كه اين چه آرزويي بود؟ جداً اين من بودم كه يه همچين آرزويي داشتم؟ يه و َر ِ مخت بهت تبريك بگه و يه و َر ِ ديگه مخت، دهنتو صاف كنه؟ من الان اونجوريم...، نه هميشه ولي وقتي كه حسابي بهش فكر مي‌كنم، قاطي مي‌كنم. بگذريم، يادم باشه كه از حالا به بعد آرزو كنم كه ظرفيت و آمادگي پذيرش آرزوهامو داشته باشم.

نوشته شده توسط رضا 4:51 PM
Tuesday, June 06, 2006
 
خداحافظ ديروز، سلام فردا
هميشه شنيده بودم كه هر شروعي را پايانيست و از اين دست حرفها، ولي امروز مي‌تونم بگم كه بعضي پايان‌‌ها، شروع ديگري‌ست، پايان روزهايي كه با صداي مهربان صبح بخير مادر شروع مي‌شد، پايان اتاق كوچك خودم كه منتهي مي‌شد به سازي كه در كنج اتاق آروم و بي‌صدا، همدم روزهاي تنهايي و خاكستري من بود. اتاقم، جايي‌كه اونجا نفس كشيدم، خنديدم، گريه كردم و در نهايت عاشق شدم.
قصه عشق من، پايان قصه گذشته بود و آغاز قصه‌اي جديد، يه زندگي نو، يه حرف تازه و يه حس غريب ِ خوب. حس غريبي كه همه اونايي كه زندگي رو درست ادامه دادن، اونو ‌تجربه كردن، حس غريب شادي و غم تو يك آن، فكر قشنگ زندگي با يه نفر ديگه و حس كمرنگ شدن فصلي از عمرم، كه گذشت.
و اينطور بود كه روز ما هم رسيد با گل و عطر و آرايشگاه فيلم و فيگور، خنده و گريه و بغض و لبخند، استوديوي عكاسي و باغ و اطاق عقد، جشن و مهموني و ميز شام، فلش و رقص نور و هاله دود و عكس و باز هم عكس.صداي خنده و غوغاي موسيقي و تبريك و بازهم تبريك، بدرقه‌اي بوق آلوده و چشماني نم‌آلوده و واژه محكوم خداحافظ.

نوشته شده توسط رضا 8:36 AM
Wednesday, March 08, 2006
 
قصه
ميدوني، با خودم فكر مي‌كردم چه فرقي مي‌كنه كه قصه رو چه جوري شروع كني، مهم‌تر اينه كه مسير داستان رو خوب جلو ببري و تا آخرش بتوني قشنگ ادامه‌اش بدي. ولي گاهي وقتا شروع قصه مي‌تونه كل داستانو عوض كنه، مثه قصه من يا بهتر بگم قصه ما. اين قصه تو يه روز زمستوني شروع شد كه فرقي نمي‌كنه بدونيم شنبه بود يا يك شنبه و يا حتي جمعه. مي‌تونست هر روزي باشه، مگه جمعه چه فرقي با روزاي ديگه داره بجز اينكه تعطيله. مهم اينه كه اين قصه با يه نگاه شروع شد، نگاهي كه برام تازگي داشت، نگاهي بي‌همتا، چه چيزي تو اون نگاه بود رو، اون روز نفهميدم يا شايد چون نتونستم از پس ِ خجالتم بر بيام، دركش نكردم ولي هرچي تو نگاه اون روزش بود، با دلم كاري كرد كه تو ولع ديدنش بودم براي بار دوم و سوم و ...، خلاصه بگم شروع قصه، شروع يه تولد بود، يه تولد براي دونفر. آغازي نو تو روزايي كه بوي بهار مي‌دادن و بوي زندگي. اعتراف مي‌كنم كه شروعش براي من پايان قشنگي رو گواهي مي‌داد و حالا تو متن قصه‌ايم، پا به پاي هم مسير قصه رو جلو مي‌بريم، قصه‌اي كه توش پره از تلخ و شيرين، سختي و آسايش و اوج و فرود، همه رو با هم تقسيم مي‌كنيم و قصه زندگي پر از نقش و نگار مي‌‌كنيم، تا آخر داستان دست در دست هم پيش مي‌ريم و ...

نوشته شده توسط رضا 4:16 PM
 

Powered by Blogger

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.

(Best Weblogs) بهترين وبلاگ های ايرانیPersian Weblogs Listbest weblog service provider